مــراد جهانشاهی رفیق بابا بود. اینطوری که با بابا از قبل ازدواج رفیق بود. سالهای مجردی بابا با هم سفر میرفتند: مشهد، شمال، بندرلنگه. مشهد میرفتند زیارت، شمال میرفتند خوشگذرانی و زمستانها میرفتند بندرلنگه، جنس میآوردند تهران و میفروختند.بابا ازدواج که کرد مرادجهانشاهی را رها نکرد؛ بودند با پدرم و مادرم. سهتایی سفر میرفتند: مشهد، شمال. دیگر بندرلنگه نمیرفتند جنس
بیاورند. بابا شغلش را عوض کرده بود؛ تولیدی داشت. توی کارگاهش قاشق و چنگال استیل تولید میکرد. تولیداتش را با مراد میبرد بازار، میفروخت. اوضاعشان بهتر شده بود. من هنوز به دنیا نیامده بودم و بابا یک انقلاب، یک جنگ و یک ازدواج را کنار مراد جهانشاهی از سرگذرانده بود.من که به دنیا آمدم، میانهی دههی شصت، بابا با آقامراد آمد بیمارستان هزارتختخوابی دنبال من و مامان. من بعد از بابا و مامان و پرستاری که بغلم کرده بود، اولین موجود زندهای که دیدم مرادجهانشاهی بود. مراد همیشه بود، همهجا بود. آنقدر بود که من بزرگ شدم و بابا و او
پیر شدند. پشت لب من سبز شد، موهای سفید لای موهای یکدست مشکی بابا درآمد و مرادجهانشاهی سینهاش به خسخس افتاد؛ کُند شد، سخت راه رفت، نفسش به شماره افتاد. مراد پیر شده بود.بابا یک روز از دست مراد خسته شد؛ کم آورد. مراد جهانشاهی دیگر نمیتوانست پابهپای بابا بیاید. زانوهای پیرِ بابا قوت دویدن داشتند هنوز، اما آقامراد جهانشاهی دیگر حتی راه نمیرفت. سخت میتوانست از یک چهارراه به چهارراهی دیگر برود؛ بدون بابا؟ هرگز. بابا هم پیر شده بود آخر؛ دیگر نمیتوانست زیر بال و پر رفیقش را بگیرد. رفاقتشان بعد از سی و چهار سال داشت به پایان راه میرسید. به آنجا که بابا راه خودش را برود و آقامراد هم... بال انسان، لپتاپِ ناطق است شاید...
ادامه مطلبما را در سایت انسان، لپتاپِ ناطق است شاید دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : tchaikovsky بازدید : 83 تاريخ : پنجشنبه 9 تير 1401 ساعت: 7:43